حكايت عشق و ديوانگي
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 35285
بازدید دیروز : 136836
بازدید هفته : 35285
بازدید ماه : 357566
بازدید کل : 10749321
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 9 / 11 / 1399

 

 

داستان زیبای عشق و ديوانگی
حكايت عشق و ديوانگي
در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند. آن ها که از بی کاری خسته و کسل شده بودند، روزی دور هم جمع شدند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیائید بازی کنیم. مثلا قایم باشک
همه از این پیش نهاد شاد شدند و دیوانگی فریاد زد: من چشم می گذارم
از آن جا که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند او چشم بگذارد
دیوانگی جلو درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن. همه رفتند تا جائی پنهان شوند
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد
اصالت میان ابرها مخفی شد
هوس به مرکز زمین رفت
طمع داخل کیسه ئی مخفی شد که خودش دوخته بود
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد ونه...، هشتاد...، هشتاد و یک. همه پنهان شده بودند به جز عشق که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد. جای تعجب هم نبود. چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید. نود و پنج...، نود و شش...، نود و هفت. هنگامی که دیوانگی به صد رسید، عشق پرید و میان بوته ی پنهان شد. دیوانگی فریاد زد: «دارم می یام.» و اولین کسی را که پیدا کرد، تنبلی بود. زیرا تنبلی تنبلی یش آمده بود جائی پنهان شود! لطافت را هم یافت که به شاخ ماه آویزان بود
دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین... و یکی یکی همه را پیدا کرد، به جز عشق. او از یافتن عشق ناامید شده بود که حسادت در گوشش زمزمه کرد او میان گل سرخ است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته فرو کرد و دوباره و دوباره این کار را کرد تا با صدای ناله ئی متوقف شد
عشق از بوته بیرون آمد. عشق با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطره های خون بیرون می زد. شاخه های چنگک به چشمان عشق فرو رفته بودند و و نمی توانست جائی را ببیند. او کور شده بود
دیوانگی گفت: من چه کردم؟! من چه کردم؟! چگونه می توانم تو را درمان کنم؟
عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی. اما اگر می خواهی کاری بکنی، راه نمای من شو

و این گونه بود که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی هم واره کنار او است




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: حکایت ها وحکمت ها
برچسب‌ها: حکایت ها وحکمت ها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی